جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۸

باور

روزی که باورها داغ تر از آفتاب بود
خورشید را موذیانه به حصر چادر نشاندند
هنوز باورها گرم بود لیک خوش باورانه
به حضور ماه بسنده کردیم!
دیگر روز ماه مان را به بهای کفر و ثواب بفروختند
باورمان هنوز خیس خوش باوری بود
لیک به ستاره ها دل بستیم!
دیگر روز ستارهایمان را یکی یکی نه!
که فوج فوج به تاریک و ظلمتشان همی آویختند
ستاره ها فرو بریختند و باورمان تکید
ناباورانه به درون دل خانه کردیم باشمعی در دست
شمعی در دل
به سو سوی طلیعه امید
تا روز موعود بسنده کردیم
دیگر روز به دل ها تاختند
دستها بریدند
کلام ونگاه را حتی در سکوت توطئه خواندند
نجوای باد را به حبس کشاندند
کهولت باورمان مرد و امید تولد یافت
سکوت ذره ذره آماس کرد
نبض زیستن به ابر آبستن باران نشست
عشق ازپشت پنجره آزادی
عکس فریاد را کشید
و به آنچه از ما مانده بود
خوش باورانه دل بست
...و امروز باقی ما به دریا پیوست
م.شاهد

۳ نظر:

مهران گفت...

سلام کم پیدایی ؟

مرتضی گفت...

با درود بر دوست عزیزم
امده ام عرض ادبی به خدمت شما دوست خوب داشته باشم راستی طرفهای ما هم لطفا تشریف بیاورید

سامان گفت...

چه غم مخوفی در این نوشتار نهفته است ملودی ما به امید احتیاج داریم قلم تاثیر گذارت را در آن جهت به کار بگیر