چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۸

نامه ایی به بازجویم ۲

از بستر بیماری بر میخیزم به قصد نوشتن کاغذی به تو .از آخرین باری که برایت نامه نوشتم مدتها می‌گذرد.نامه‌هایم به توداستان یک رنج است به چندین روایت.چشمانم را میبندم ..چهره ات را به خاطر نمیاورم ..راستی‌ سیمایت به چه میمانست که چهره از من پوشانده بودی؟ .. با چشم بند متعفنی بر چشمان من.
این روزها که می‌گذرد بیش از همه به یاد تو هستم ؛ شکنجه پسری از دیار خودم را که شنیدم ...در زندان سپاه بوده و چنان بر سرش گذشته ...دقیقا همان جایی که من بودم بی‌ ناچیز اختلافی‌ ..حتی همان ساختمان ..شاید همان اتاق هم ..همان چشمبند هم. تو هم آنجا بودی؟ با همان دل‌ که نگران سنگینی‌ یخها بر کمر ترد اناری بود؟ صاحب همان صدا؟ همان کلام ؟
خیلی‌ دوست دارم بدانم تو اکنون چه میکنی‌؟از کدام دسته ایی؟ تو هم آیا به ناگاه ولایت را وقیح شناختی‌ و بریدی؟تو هم آیا ظلمت گردان شب را از جدال توفان و پرنده بازشناختی‌؟چشمها را بر هم میگذارم..سمبولیسم معمآگونه ات را در نظر میاورم ..کف شوق به هم میمالم که تو به آن‌ قداست پشت کرده باشی‌..یادت میاید گفتی‌ ما به قداست نمیاندیشیم .قداست همان است که می‌کنیم و من دیدمت که به شوق به خاک افتادن به پای بت عتیق اشرافی؛ اندیشه را رها کرده بودی..به من بگو اندیشه ت را باز یافته ایی؟
به زیر چادر سیاه متعفنی مخفی ام کردی ..گفتی‌ آرامش ات همین حصار است، سپیدی دستانت از زیرسیاهی چادر حصار را نشکند!حصار را حفظ کردم!
گفتی‌ شما نسل پس خورده امیدید،بیگانگی می‌کنید،سر به لاک خود نمیبرید،سر به لاک زن بودن، از کیف مادر شدن گفتی‌ ،گفتی‌ ام تو جاذبه لطیف عطشی‌ هستی‌ که دشت خشک را دریا میکنی‌.. دریا را دریغ کرده‌ ای چرا؟
یادت میاید گفتی‌ هر آنچه کتاب آسمانی بود در اتاقت یافته اند..چه دختر معتقدی هستی‌ ..همه آنها بر حق و یکسانند ! به نجوا گفتم آری یکسانند.خواستم بگویم آری همه در ظلم و بیداد بشری یکسانند،آمدم بگویم بیزارم از هر آنچه که بازم میدارد و محصور‌م می‌کند آمدم بگویم آن آزادگی و بر حقی‌ که تو از آن‌ سخن میگویی در قفس هیچ ایسمی نمیگنجد.خواستم بازگویم بیزاریم را از سروری یهود،از مظلوم گرایی مسیح و از خونریزی کیش تو ،از مرز جنون آمیزی که میان بشریت کشیدید, دشمنی که افکندید...
لب به دندان گزیدم به نجوا نالیدم آری به راستی‌ همه یکسانند!
میان خواب و بیداری به همان روزها باز می‌گردم، تو را تصور می‌کنم که لحظه شکنجه پسرک چه میکردی،اگر بر دار کردن همچنان شرط بهشت است پس توچرا پناه من شدی و پسرک نه،فرق من با او چه بود؟جز اینکه هر دو هشیاران غم خویش بودیم ،خشمگین و عصیان گر،با دستانی سوخته زنگار از خورشید برمیگرفتیم.یادت میاید گفتم اگر جوانه‌های مریم سپید بر تمام دشت بشکفند دیگر نیازی به مترسک نیست ،کلاغ خود پرواز می‌کند. گفتی‌ اگر مترسک بخواهد کلاغ پرواز می‌کند و جوانه‌های مریم سپید بشکفند! تو با غرور از مترسک گفتی...‌ چون قله بلند و مغروری که نه به ابرهای سیاه نه به دامنه ننگرد،من ولی‌ شنیدم وقت گفتن "مترسک "حنجره ات سوخت ..کلامت دیگر خمیر مایه مهر نبود..سرگشتگی ات کلام شاملو را به یادم آورد : چونان مادری که به امر خان بر نعش چاک چاک پسر میخندد..
تو خود، مترسک را به از من میشناختی نه؟
پاسدارعبوس درد خویش مباش .. پی نوای گمی هستی‌،در جهان بنگر،در رخوت تابناک اختیار، اختیار هراسناک نیست، جهان بی‌ خدا هم میچرخد ...ولی‌ بی‌ انسان نه...تا کی‌ خدای معبد ،قربانی می‌خواهد .
بهنگام دیده بگشا که نابهنگام، دیده ات بدرد.
"نامه ایی به بازجویم ۱ در پستهای قدیمی‌ همین وبلاگ هست."

۱۴ نظر:

المیرا گفت...

عجب!!!

گیو گفت...

با درود.
چرخش قلمت بر صفحه ی خاطر نقش آشنایی می نگارد که بوی تازگی اش مشام جان را می نوازد،اگر چه که خود گفته ای :«من همیشه نبوده ام،اما مادام که چنین بیاندیشی و اینچنین بنویسی از نزدیک ترین هایی.

دز ضمن «زاغ کلک» از باور هایم کخ بوی ناامیدی می داد گفتم اما می خواهم بگویم من زنده ام پس امیدوارم.
ممنونم از حضور سبزت.
شاد زی، دیر زی.

گیو گفت...

با درود.
چرخش قلمت بر صفحه ی خاطر نقش آشنایی می نگارد که بوی تازگی اش مشام جان را می نوازد،اگر چه که خود گفته ای :«من همیشه نبوده ام،اما مادام که چنین بیاندیشی و اینچنین بنویسی از نزدیک ترین هایی.

دز ضمن «زاغ کلک» از باور هایم کخ بوی ناامیدی می داد گفتم اما می خواهم بگویم من زنده ام پس امیدوارم.
ممنونم از حضور سبزت.
شاد زی، دیر زی.

سحر گفت...

باور نمیکنی‌ اشک من جاری شد،ولی‌ تو واقعا به این اعجاز معتقدی ؟ تو واقعا به معجزه انسان شدن باور داری؟نمیدانم.

مهران گفت...

من نفهمیدم حالا کلاغ کی‌ بود مترسک کی‌ بود،یه کم زیر دیپلم بنویس خانومی

تینا گفت...

خیلی‌ معما بود،واقعا برای تو این اتفاق افتاده؟ یعنی‌ یه اطلاعاتی به تو پناه داده؟دنیا پر از آدمای عجیب و ناآ شناخته است،به هر حال چقدر ملموس به تصویر کشیده بودی مخصوصاً دغدغه زن بودنت در آنجا.سپاس عزیزم

حسین گفت...

روح بزرگت ستودنی است و دل‌ دریایی که از لابلای قلم ات پیداست.راستی‌ چرا بیمار ؟ بهتر شدی؟خوشحالم که مینویسی،حیف از این قلم که غلاف شود.

Mehrdad گفت...

gham angiz bood

آماده شهادت گفت...

شما سبز‌ها فکر نمیکنید خودتون رو زیادی جدی گرفتید؟باشه تا ما یه روز این مملکت رو به صاحب اصلیش امام زمان برگردونیم.

اشکان گفت...

آماده شهادت، گوساله نفهم مملکت مال ما ایرانی‌‌ها است نه امام زمان نه هیچ خر دیگه ایی.با شما چیکار میکنند که اینجوری شستشو مغزی میشید.
مرسی‌ از قلم زیبات ملودی جان .

تبسم(سمفونی زتدگی من) گفت...

سلام نوشته هات عالیه دوست عزیزم امیدوارم همیشه بنویسی منم عاشق نوشتنم

نیما گفت...

سلام خوبی؟

Unknown گفت...

دوست عزیز....ما باید کمی عاقلانه تر قضاوت کنیم . مشکل بنده خانم حقیقت جو نیست چون او اکنون از ماست .من احساس شما از خارج از کشور هستید چون دیدگاهتون دقیقا متعلق به کسانی هستکه همه رو در یک رژیم فاسد میدونن و میگویند ما درست میگیم.درسی که امروز باید بیاموزیم درسی هست که جنبش سبز به ما داده است یعنی اتحاد داشته باشیم کاری هم نداشته باشیم دوست بقل دستیمون که در همراه ماست چه عقیده ای و چه حزبی داره.پس بنابرین از نظر من نوعی کسانی که به جنبش سبز میپیوندند رو با آغوش باز پذیرا هستم.
--------------------------------------
پیرامون نظری که در سایت من دادید

مدیر وبلاگ گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.