پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

...Han säger

Jag är A och O..början och slutet..åt den som törstar ska jag som en gåva ge att dricka ur källan med livets vatten(!ens mage kommer kanske spricka ut men den är ändå en helig gåva!!), och den som vinner seger,jag ska vara hans gud(!inte hennes!vi tjejer slipper!!)..men de som är berusade,kära,lögnare,otrogna,fega,otuktiga,..alla som har begått vad avskyvärt är, ska få sin del i den sjön som brinner med eld och svavel!!!
Frågan som möjligtvis kan ställas här :Vem ska äntligen vara i paradiset Gud? ..och så har vi ju där inne som handflata..vad man har tråkigt där
föredrar jättegärna helvetet där alla mina kompisar ska samlas...vi ses...
Ett stycke av Gudsbluffar ...mitt favorit stycke

جمعه، دی ۲۵، ۱۳۸۸

اولین آرزو...

از بچگی حسرت یه چال داشتم رو گونه چپم.
وقتی هم که تو بازی با همکلاسی ام "لاله آوند" ازبالای نیمکت پرت شدم پایین و گوشه نیمکت عمیق نشست تو لُپم ،فرداش زودی باهاش آشتی کردم..جای تیزی نیمکت رو لُپم همون بود که خواسته بودم....
وقتی بزرگتر شدم حسرت های زیادی تو همون گودی، چال شد و من یادم رفت که اولین آرزوم همین چال گونه بود....

پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۸

نُستالوژی


باز باران با ترانه
باگوهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو
می پریدم از سر جو
دور می گشتم ز خانه
می شنیدم از پرنده
از لب باد وزنده
داستانهای نهانی
رازهای زندگانی
برق چون شمشیر بران
پاره می کرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت می زد ابر ها را
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه های گرد باران
پهن می گشتند هر جا
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا
بس گوارا بود باران
وه! چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی
پندهای آسمانی
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی ،خواه تیره
خواه روشن
هست زیبا
هست زیبا
هست زیبا

جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۸

عاقبت يك روزمغرب، مشرق مي شود...
عاقبت غربي ترين دل نيز عاشق می شود...
شرط می بندم زمانی که نه دور است و نه دیر
مهربانی حاکم منطق می شود

جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۸

نفسی اگر بر من ماند فردا تاریک روشن سپیده را بر خاطرم چفت خواهم کرد،سیب آویخته به درخت را از بلاتکلیفی رها می کنم، مرور می کنم آن شادمانی بی دلیلی را که در کودکی مزه کردم،طوری از کنار دنیا عبور خواهم کرد که تر دامن و آلوده نشوم ،بدی هایم را در زلال چشمانتان خواهم شست ،و خلق تنگ تان را چون نیکی دور خیال ماندگاری بر سیاهی چشمانم آویزان خواهم کرد...
مثل یک پنج وارونه ارادتمند همه شما چه دور و چه نزدیک...

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۸

من نه عروسک بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من ...
من خودم بودم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزید
من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید و خدا می داند...سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود

پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۸

همچنان شاملو گاه و نا گاه از دلگیر درون می خواند:

وطن کجاست که آواز ِ آشنای تو چنين دور مي‌نمايد؟اميد کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآيد؟
هان، سنجيده باشکه نوميدان را معادی مقدر نيست!
معشوق در ذره‌ذره‌ی جان ِ توست
که باور داشته‌ای،
و رستاخيز
در چشم‌انداز ِ هميشه‌ی تو

به کار است.
در زيج ِ جُست‌وجو

ايستاده‌ی ابدی باش
تا سفر ِ بي‌انجام ِ ستاره‌گان بر تو گذر کند،
که زمين

از اين‌گونه حقارت بار نمي‌مانْد
اگر آدمي
به هنگام
ديده‌ی حيرت مي‌گشود.

زيستن
و ولايت ِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن;
زيستنو معجزه کردن;
ورنه

ميلاد ِ تو جز خاطره‌ی دردی بيهوده چيست
هم از آن دست که مرگ‌ات،هم از آن دست که عبور ِ قطار ِ عقيم ِ اَستران ِ تواز فاصله‌ی کويری ميلاد و مرگ‌ات؟مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دست‌کار ِ توست
اگر دادگر باشي;
که در اين گُستره

گُرگان‌اند
مشتاق ِ بردريدن ِ بي‌دادگرانه‌ی آن
که دريدن نمي‌تواند. ــ
و دادگریمعجزه‌ی نهايي‌ست.
و کاش در اين جهان
مرده‌گان را
روزی ويژه بود،
تا چون از برابر ِ اين همه اجساد گذر مي‌کنيمتنها دستمالي برابر ِ بيني نگيريم:
اين پُرآزار

گند ِ جهان نيست
تعفن ِ بي‌داد است.
و حضور ِ گران‌بهای ما
هر يک
چهره در چهره‌ی جهان
(اين آيينه‌يي که از بود ِ خود آگاه نيستمگر آن دَم که در او درنگرند) ــ

تويا من،
آدمي‌يي
انساني
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دست‌کار ِ عظيم ِ نگاه ِ خويش ــ
تا جهان
از اين دست
بي‌رنگ و غم‌انگيز نماند
تا جهان
از اين دست
پلشت و نفرت‌خيز نماند.
يکي
از دريچه‌ی ممنوع ِ خانه
بر آن تلِّ خشک ِ خاک نظر کن:
آه، اگر اميد مي‌داشتي
آن خُشک‌سار
کنون اين‌گونه
از باغ و بهار
بي‌برگ نبود
و آن‌جا که سکوت به ماتم نشسته مرغي مي‌خوانْد.

نه
نوميدْمردم را
معادی مقدّر نيست.
چاووشي‌ اميدانگيز ِ توست

بي‌گمان
که اين قافله را به وطن مي‌رساند.
احمد شاملو