جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۸

نفسی اگر بر من ماند فردا تاریک روشن سپیده را بر خاطرم چفت خواهم کرد،سیب آویخته به درخت را از بلاتکلیفی رها می کنم، مرور می کنم آن شادمانی بی دلیلی را که در کودکی مزه کردم،طوری از کنار دنیا عبور خواهم کرد که تر دامن و آلوده نشوم ،بدی هایم را در زلال چشمانتان خواهم شست ،و خلق تنگ تان را چون نیکی دور خیال ماندگاری بر سیاهی چشمانم آویزان خواهم کرد...
مثل یک پنج وارونه ارادتمند همه شما چه دور و چه نزدیک...

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۸

من نه عروسک بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من ...
من خودم بودم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزید
من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید و خدا می داند...سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود

پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۸

همچنان شاملو گاه و نا گاه از دلگیر درون می خواند:

وطن کجاست که آواز ِ آشنای تو چنين دور مي‌نمايد؟اميد کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآيد؟
هان، سنجيده باشکه نوميدان را معادی مقدر نيست!
معشوق در ذره‌ذره‌ی جان ِ توست
که باور داشته‌ای،
و رستاخيز
در چشم‌انداز ِ هميشه‌ی تو

به کار است.
در زيج ِ جُست‌وجو

ايستاده‌ی ابدی باش
تا سفر ِ بي‌انجام ِ ستاره‌گان بر تو گذر کند،
که زمين

از اين‌گونه حقارت بار نمي‌مانْد
اگر آدمي
به هنگام
ديده‌ی حيرت مي‌گشود.

زيستن
و ولايت ِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن;
زيستنو معجزه کردن;
ورنه

ميلاد ِ تو جز خاطره‌ی دردی بيهوده چيست
هم از آن دست که مرگ‌ات،هم از آن دست که عبور ِ قطار ِ عقيم ِ اَستران ِ تواز فاصله‌ی کويری ميلاد و مرگ‌ات؟مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دست‌کار ِ توست
اگر دادگر باشي;
که در اين گُستره

گُرگان‌اند
مشتاق ِ بردريدن ِ بي‌دادگرانه‌ی آن
که دريدن نمي‌تواند. ــ
و دادگریمعجزه‌ی نهايي‌ست.
و کاش در اين جهان
مرده‌گان را
روزی ويژه بود،
تا چون از برابر ِ اين همه اجساد گذر مي‌کنيمتنها دستمالي برابر ِ بيني نگيريم:
اين پُرآزار

گند ِ جهان نيست
تعفن ِ بي‌داد است.
و حضور ِ گران‌بهای ما
هر يک
چهره در چهره‌ی جهان
(اين آيينه‌يي که از بود ِ خود آگاه نيستمگر آن دَم که در او درنگرند) ــ

تويا من،
آدمي‌يي
انساني
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دست‌کار ِ عظيم ِ نگاه ِ خويش ــ
تا جهان
از اين دست
بي‌رنگ و غم‌انگيز نماند
تا جهان
از اين دست
پلشت و نفرت‌خيز نماند.
يکي
از دريچه‌ی ممنوع ِ خانه
بر آن تلِّ خشک ِ خاک نظر کن:
آه، اگر اميد مي‌داشتي
آن خُشک‌سار
کنون اين‌گونه
از باغ و بهار
بي‌برگ نبود
و آن‌جا که سکوت به ماتم نشسته مرغي مي‌خوانْد.

نه
نوميدْمردم را
معادی مقدّر نيست.
چاووشي‌ اميدانگيز ِ توست

بي‌گمان
که اين قافله را به وطن مي‌رساند.
احمد شاملو