شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۸

تروریست و مهاجم بین المللی وزیر دفاع ایران می شود

به نظر می رسد که حکومت وقت ایران شمشیر را برای ایرانیان از رو بسته است.ماجرای عملیات تروریستی آرژانتین در سال 1994 را هنوز دنیا از یاد نبرده است درآن عملیات غیر انسانی و مخوف حد اقل 85 یهودی کشته و تعداد زیادی زخمی شدند.پلیس بین الملل پس از انجام یک سری تحقیقات اعلام کرد که برخی از مقامات بلند پایه جمهوری اسلامی از جمله :هاشمی رفسنجانی ،احمد وحیدی،و محسن رضایی در این عملیات دست داشته اند.همچنین از سال 2006 برای دستگیری و بازداشت احمد وحیدی از سوی پلیس اینتر پل هشدار جدی صادر شد.احمد وحیدی که پیش از این فرمانده نیروهای قدس سپاه پاسداران (گروهی تروریستی که مسئولیت انجام عملیات برون مرزی سپاه پاسداران را داراست)بود ،متهم شد که به طور مستقیم این فاجعه بشری را راهبری کرده است.
شنیدن این گونه اخبار و تصمیمات در ایران دو نکته را روشن می کند: اول اینکه رژیم ایران بیش از پیش در اعمال وحشت و ارعاب در درون و برون مرزها پای می فشاردو با نزدیک شدن به بهره برداری از نتیجه فعالیتهای هسته ای چهره فاشیستی خود را بی پرده تر به نمایش می گذارد.دوم یادآور مهیب این مصیبت است که هیتلر هنوز نمرده !با اندک نظری در می یابیم که روح هیتلر در جهان امروز هم باقی ست و به فراخور زمان و جبر تاریخی و شرایط حاضر همان می کند که آدولف هیتلر دردهه 1940 می کرد.
شرما که این بار روح پلید او در وطن پر مهر و سر بلند من سر به طغیان بر داشت.
به قول دوستی :بسی رنج بردیم در این سالِ 30
که فقط رنج برده باشیم در این سالِ 30...همین

جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۸

باور

روزی که باورها داغ تر از آفتاب بود
خورشید را موذیانه به حصر چادر نشاندند
هنوز باورها گرم بود لیک خوش باورانه
به حضور ماه بسنده کردیم!
دیگر روز ماه مان را به بهای کفر و ثواب بفروختند
باورمان هنوز خیس خوش باوری بود
لیک به ستاره ها دل بستیم!
دیگر روز ستارهایمان را یکی یکی نه!
که فوج فوج به تاریک و ظلمتشان همی آویختند
ستاره ها فرو بریختند و باورمان تکید
ناباورانه به درون دل خانه کردیم باشمعی در دست
شمعی در دل
به سو سوی طلیعه امید
تا روز موعود بسنده کردیم
دیگر روز به دل ها تاختند
دستها بریدند
کلام ونگاه را حتی در سکوت توطئه خواندند
نجوای باد را به حبس کشاندند
کهولت باورمان مرد و امید تولد یافت
سکوت ذره ذره آماس کرد
نبض زیستن به ابر آبستن باران نشست
عشق ازپشت پنجره آزادی
عکس فریاد را کشید
و به آنچه از ما مانده بود
خوش باورانه دل بست
...و امروز باقی ما به دریا پیوست
م.شاهد

چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۸

نامه ایی به بازجویم ۲

از بستر بیماری بر میخیزم به قصد نوشتن کاغذی به تو .از آخرین باری که برایت نامه نوشتم مدتها می‌گذرد.نامه‌هایم به توداستان یک رنج است به چندین روایت.چشمانم را میبندم ..چهره ات را به خاطر نمیاورم ..راستی‌ سیمایت به چه میمانست که چهره از من پوشانده بودی؟ .. با چشم بند متعفنی بر چشمان من.
این روزها که می‌گذرد بیش از همه به یاد تو هستم ؛ شکنجه پسری از دیار خودم را که شنیدم ...در زندان سپاه بوده و چنان بر سرش گذشته ...دقیقا همان جایی که من بودم بی‌ ناچیز اختلافی‌ ..حتی همان ساختمان ..شاید همان اتاق هم ..همان چشمبند هم. تو هم آنجا بودی؟ با همان دل‌ که نگران سنگینی‌ یخها بر کمر ترد اناری بود؟ صاحب همان صدا؟ همان کلام ؟
خیلی‌ دوست دارم بدانم تو اکنون چه میکنی‌؟از کدام دسته ایی؟ تو هم آیا به ناگاه ولایت را وقیح شناختی‌ و بریدی؟تو هم آیا ظلمت گردان شب را از جدال توفان و پرنده بازشناختی‌؟چشمها را بر هم میگذارم..سمبولیسم معمآگونه ات را در نظر میاورم ..کف شوق به هم میمالم که تو به آن‌ قداست پشت کرده باشی‌..یادت میاید گفتی‌ ما به قداست نمیاندیشیم .قداست همان است که می‌کنیم و من دیدمت که به شوق به خاک افتادن به پای بت عتیق اشرافی؛ اندیشه را رها کرده بودی..به من بگو اندیشه ت را باز یافته ایی؟
به زیر چادر سیاه متعفنی مخفی ام کردی ..گفتی‌ آرامش ات همین حصار است، سپیدی دستانت از زیرسیاهی چادر حصار را نشکند!حصار را حفظ کردم!
گفتی‌ شما نسل پس خورده امیدید،بیگانگی می‌کنید،سر به لاک خود نمیبرید،سر به لاک زن بودن، از کیف مادر شدن گفتی‌ ،گفتی‌ ام تو جاذبه لطیف عطشی‌ هستی‌ که دشت خشک را دریا میکنی‌.. دریا را دریغ کرده‌ ای چرا؟
یادت میاید گفتی‌ هر آنچه کتاب آسمانی بود در اتاقت یافته اند..چه دختر معتقدی هستی‌ ..همه آنها بر حق و یکسانند ! به نجوا گفتم آری یکسانند.خواستم بگویم آری همه در ظلم و بیداد بشری یکسانند،آمدم بگویم بیزارم از هر آنچه که بازم میدارد و محصور‌م می‌کند آمدم بگویم آن آزادگی و بر حقی‌ که تو از آن‌ سخن میگویی در قفس هیچ ایسمی نمیگنجد.خواستم بازگویم بیزاریم را از سروری یهود،از مظلوم گرایی مسیح و از خونریزی کیش تو ،از مرز جنون آمیزی که میان بشریت کشیدید, دشمنی که افکندید...
لب به دندان گزیدم به نجوا نالیدم آری به راستی‌ همه یکسانند!
میان خواب و بیداری به همان روزها باز می‌گردم، تو را تصور می‌کنم که لحظه شکنجه پسرک چه میکردی،اگر بر دار کردن همچنان شرط بهشت است پس توچرا پناه من شدی و پسرک نه،فرق من با او چه بود؟جز اینکه هر دو هشیاران غم خویش بودیم ،خشمگین و عصیان گر،با دستانی سوخته زنگار از خورشید برمیگرفتیم.یادت میاید گفتم اگر جوانه‌های مریم سپید بر تمام دشت بشکفند دیگر نیازی به مترسک نیست ،کلاغ خود پرواز می‌کند. گفتی‌ اگر مترسک بخواهد کلاغ پرواز می‌کند و جوانه‌های مریم سپید بشکفند! تو با غرور از مترسک گفتی...‌ چون قله بلند و مغروری که نه به ابرهای سیاه نه به دامنه ننگرد،من ولی‌ شنیدم وقت گفتن "مترسک "حنجره ات سوخت ..کلامت دیگر خمیر مایه مهر نبود..سرگشتگی ات کلام شاملو را به یادم آورد : چونان مادری که به امر خان بر نعش چاک چاک پسر میخندد..
تو خود، مترسک را به از من میشناختی نه؟
پاسدارعبوس درد خویش مباش .. پی نوای گمی هستی‌،در جهان بنگر،در رخوت تابناک اختیار، اختیار هراسناک نیست، جهان بی‌ خدا هم میچرخد ...ولی‌ بی‌ انسان نه...تا کی‌ خدای معبد ،قربانی می‌خواهد .
بهنگام دیده بگشا که نابهنگام، دیده ات بدرد.
"نامه ایی به بازجویم ۱ در پستهای قدیمی‌ همین وبلاگ هست."