از بستر بیماری بر میخیزم به قصد نوشتن کاغذی به تو .از آخرین باری که برایت نامه نوشتم مدتها میگذرد.نامههایم به توداستان یک رنج است به چندین روایت.چشمانم را میبندم ..چهره ات را به خاطر نمیاورم ..راستی سیمایت به چه میمانست که چهره از من پوشانده بودی؟ .. با چشم بند متعفنی بر چشمان من.
این روزها که میگذرد بیش از همه به یاد تو هستم ؛ شکنجه پسری از دیار خودم را که شنیدم ...در زندان سپاه بوده و چنان بر سرش گذشته ...دقیقا همان جایی که من بودم بی ناچیز اختلافی ..حتی همان ساختمان ..شاید همان اتاق هم ..همان چشمبند هم. تو هم آنجا بودی؟ با همان دل که نگران سنگینی یخها بر کمر ترد اناری بود؟ صاحب همان صدا؟ همان کلام ؟
خیلی دوست دارم بدانم تو اکنون چه میکنی؟از کدام دسته ایی؟ تو هم آیا به ناگاه ولایت را وقیح شناختی و بریدی؟تو هم آیا ظلمت گردان شب را از جدال توفان و پرنده بازشناختی؟چشمها را بر هم میگذارم..سمبولیسم معمآگونه ات را در نظر میاورم ..کف شوق به هم میمالم که تو به آن قداست پشت کرده باشی..یادت میاید گفتی ما به قداست نمیاندیشیم .قداست همان است که میکنیم و من دیدمت که به شوق به خاک افتادن به پای بت عتیق اشرافی؛ اندیشه را رها کرده بودی..به من بگو اندیشه ت را باز یافته ایی؟
به زیر چادر سیاه متعفنی مخفی ام کردی ..گفتی آرامش ات همین حصار است، سپیدی دستانت از زیرسیاهی چادر حصار را نشکند!حصار را حفظ کردم!
گفتی شما نسل پس خورده امیدید،بیگانگی میکنید،سر به لاک خود نمیبرید،سر به لاک زن بودن، از کیف مادر شدن گفتی ،گفتی ام تو جاذبه لطیف عطشی هستی که دشت خشک را دریا میکنی.. دریا را دریغ کرده ای چرا؟
یادت میاید گفتی هر آنچه کتاب آسمانی بود در اتاقت یافته اند..چه دختر معتقدی هستی ..همه آنها بر حق و یکسانند ! به نجوا گفتم آری یکسانند.خواستم بگویم آری همه در ظلم و بیداد بشری یکسانند،آمدم بگویم بیزارم از هر آنچه که بازم میدارد و محصورم میکند آمدم بگویم آن آزادگی و بر حقی که تو از آن سخن میگویی در قفس هیچ ایسمی نمیگنجد.خواستم بازگویم بیزاریم را از سروری یهود،از مظلوم گرایی مسیح و از خونریزی کیش تو ،از مرز جنون آمیزی که میان بشریت کشیدید, دشمنی که افکندید...
لب به دندان گزیدم به نجوا نالیدم آری به راستی همه یکسانند!
میان خواب و بیداری به همان روزها باز میگردم، تو را تصور میکنم که لحظه شکنجه پسرک چه میکردی،اگر بر دار کردن همچنان شرط بهشت است پس توچرا پناه من شدی و پسرک نه،فرق من با او چه بود؟جز اینکه هر دو هشیاران غم خویش بودیم ،خشمگین و عصیان گر،با دستانی سوخته زنگار از خورشید برمیگرفتیم.یادت میاید گفتم اگر جوانههای مریم سپید بر تمام دشت بشکفند دیگر نیازی به مترسک نیست ،کلاغ خود پرواز میکند. گفتی اگر مترسک بخواهد کلاغ پرواز میکند و جوانههای مریم سپید بشکفند! تو با غرور از مترسک گفتی... چون قله بلند و مغروری که نه به ابرهای سیاه نه به دامنه ننگرد،من ولی شنیدم وقت گفتن "مترسک "حنجره ات سوخت ..کلامت دیگر خمیر مایه مهر نبود..سرگشتگی ات کلام شاملو را به یادم آورد : چونان مادری که به امر خان بر نعش چاک چاک پسر میخندد..
تو خود، مترسک را به از من میشناختی نه؟
پاسدارعبوس درد خویش مباش .. پی نوای گمی هستی،در جهان بنگر،در رخوت تابناک اختیار، اختیار هراسناک نیست، جهان بی خدا هم میچرخد ...ولی بی انسان نه...تا کی خدای معبد ،قربانی میخواهد .
بهنگام دیده بگشا که نابهنگام، دیده ات بدرد.
"نامه ایی به بازجویم ۱ در پستهای قدیمی همین وبلاگ هست."